دریاییدريايييكروز بلند آفتابيدر آبي بيكران درياامواج ترا به من رساندندامواج ترا بار تنهاچشمان تو رنگ آب بودندآن دم كه ترا در آب ديدمدر غربت آن جهان بي شكل گويي كه ترا بخواب ديدماز تو تا من سكوت و حيرتاز من تا تو نگاه و ترديدما را مي خواند مرغي از دورمي خواند بباغ سبز خورشيددر ما تب تند بوسه ميسوختما تشنه خون شور بوديمدر زورق آبهاي لرزانبازيچه عطر و نور بوديممي زد ‚ مي زد درون دريااز دلهره فرو كشيدنامواج ‚ امواج نا شكيبادر طغيان بهم رسيدندستانت را دراز كرديچون جريان هاي بي سرانجاملبهايت با سلام بوسه ويران گشتند ...يك لحظه تمام آسمان رادر هاله اي از بلور ديدم خود را و ترا و زندگي رادر دايره هاي نور ديدمگويي كه نسيم داغ دوزخ پيچيده ميان گيسوانم چون قطره اي از طلاي سوزان عشق تو چكيد بر لبانم آنگاه ز دوردست درياامواج بسوي ما خزيدندبي آنكه مرا بخويش آرندآرام ترا فرو كشيدندپنداشتم آن زمان كه عطري باز از گل خوابها تراويديا دست خيال من تنت رااز مرمر آبها تراشيدپنداشتم آن زمان كه رازيست در زاري و هايهاي درياشايد كه مرا بخويش مي خوانددر غربت خود خداي دریا
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: جمعه 13 / 6 / 1392برچسب:کتیج ,کتیج شعر,تارنگارحامدرئیسی,
ارسال توسط حامدرئیسی
آخرین مطالب